نمی گوید می روم
سکوت می کند
و می رود.
شکوه دنیا همچون دایره ای بر روی آب است
که هر زمان بر پهنای خود می افزاید
و در منتهای بزرگی هیچ می شود.
گذشته ام را برگردان
می خواهم تنها باشم
نه تنهاتر.
سرگردانند
بین رفتن و ماندن
هیچکس دمپایی ها را جفت نمی کند.
در جهان دیگر
آیا دیگر نخواهم بود
یا به یاد خواهم آورد
آخرین دیدارمان را؟
آمدنت
آغازِ پایان است
بی تو
تقویم ناتمام می ماند
سال از نفس می افتد
اسفند جان
چشم های مرا داری
و دست ها و پیشانی مرا...
همه می خواهند از تو بگذرند
تا به فصل تازه برسند!