1000blog
صداقت

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت: من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد. 
پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد. 
همون شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابیدو خوابش برد٬ ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده٬ شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده!

نتیجه اخلاقی

عذاب وجدان همیشه مال کسی است که صادق نیست.

آرامش مال کسی است که صادق است.

جمعه اول 11 1395
(0) نظر
برچسب ها :
قورباغه ها
مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغه ها علیه مارها به لک لکها شکایت کردند. لک لکها چندی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغه ها از این حمایت شادمان شدند. طولی نکشید که لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها. قورباغه ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند. عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند. مارها بازگشتند ولی اینبار همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند. حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند. ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است! اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان!!؟
جمعه اول 11 1395
(0) نظر
برچسب ها :
ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺳﻠیﻤﺎﻥ ﻭ ﺟﺎﻧﺸیﻨﯽ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ)

ﺑِﺴْﻢِ ﺍﻟﻠّﻪِ ﺍﻟْﺮﱠﱠﺣْﻤﻦِ ﺍﻟْﺮﱠﱠﺣیﻢْ


ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ) (ﺍﺯ ﭘیﺎﻣﺒﺮﺍﻥ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺩﺭ ﻣیﺎﻥ ﻗﻮﻡ ﺧﻮﺩ، ﺑﻪ ﻫﺪﺍیﺖ ﻣﺮﺩﻡ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ، ﺩﺭ ﺍﻭﺍﺧﺮ ﻋﻤﺮ) ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻭﺣﯽ ﺷﺪ: (ﺍﺯ خداوند ﺧﻮﺩ، ﻭﺻﯽ ﻭ ﺟﺎﻧﺸیﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﺗﻌییﻦ ﮐﻦ).
 ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ) ﭼﻨﺪیﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪ (ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺍﻥ ﻣﺨﺘﻠﻒ) ﺩﺍﺷﺖ، یﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﺍﻧﺶ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﻧﺰﺩ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ) ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﯽ‌ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ) ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ (ﮐﻪ یﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩ) ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ.
 ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ) ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﺭیﺎﻓﺖ ﻭﺣﯽ ﻣﺬﮐﻮﺭ، ﻧﺰﺩ ﺁﻥ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: (خداوند ﻣﻦ ﻭﺣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﺪﺍﻧﻢ، یﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﻭﺻﯽ ﻭ ﺟﺎﻧﺸیﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﻢ).
 ﻫﻤﺴﺮ ﺩﺍﻭﺩ: ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻭﺻﯽ، ﭘﺴﺮ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ. ﺩﺍﻭﺩ: ﻣﻦ ﻧیﺰ، ﻗﺼﺪﻡ ﻫﻤیﻦ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﻋﻠﻢ ﺣﺘﻤﯽ ﺧﺪﺍ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﻭﺻﯽ ﻣﻦ (ﺳﻠیﻤﺎﻥ) (ﭘﺴﺮ ﺩیﮕﺮﻡ) ﻫﺴﺖ.
 ﺍﺯ ﺳﻮﯼ ﺧﺪﺍ ﻭﺣﯽ ﺩیﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ) ﺷﺪ ﮐﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﺳیﺪﻥ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﺷﺘﺎﺏ ﻧﮑﻦ. ﺍﺯ ﺍیﻦ ﻭﺣﯽ، ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻧﮕﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﺮﺍﻓﻌﻪ ﻭ ﻧﺰﺍﻉ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ) ﺑﺮﺍﯼ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻣﺪﻧﺪ، ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ) ﮔﻔﺘﻨﺪ: یﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﺍﻣﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩیﮕﺮﯼ ﺑﺎﻏﺪﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺑﺎﺷﺪ. 
 ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ) ﻭﺣﯽ ﮐﺮﺩ: ﭘﺴﺮﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺧﻮﺩ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭ ﻣیﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﺰﺍﻉ ﺍیﻦ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﺎﻏﺪﺍﺭ ﻭ ﺩﺍﻣﺪﺍﺭ، ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺻﺤیﺢ ﮐﻨﺪ ﺍﻭ ﻭﺻﯽ ﺗﻮ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ. 
 ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ) ﭘﺴﺮﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺧﻮﺩ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻔﺖ، ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺑﺎﻏﺪﺍﺭ ﻭ ﺩﺍﻣﺪﺍﺭ، ﺟﺮیﺎﻥ ﺩﻋﻮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﭼﻨیﻦ ﺑیﺎﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
 ﺑﺎﻏﺪﺍﺭ: ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎﯼ ﺍیﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﺍﻣﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﻣیﺎﻥ ﺯﺭﺍﻋﺖ ﻣﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺯﺭﺍﻋﺖ ﻣﻦ ﺻﺪﻣﻪ ﺯﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﺩﺍﻣﺪﺍﺭ: ﻣﻦ ﺍﻃﻠﺎﻉ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺣیﻮﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﺯﺭﺍﻋﺖ ﺍﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ.

ﺩﺭ ﻣیﺎﻥ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ) ﻫیﭽﮑﺪﺍﻡ ﺳﺨﻨﯽ ﻧﮕﻔﺖ، ﺟﺰ ﺳﻠیﻤﺎﻥ (ﻉ) ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﻏﺪﺍﺭ (ﺻﺎﺣﺐ ﺑﺎﻍ ﺩﺭﺧﺖ ﺍﻧﮕﻮﺭ) ﻓﺮﻣﻮﺩ: (ﺍﯼ ﺑﺎﻏﺪﺍﺭ! ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍیﻦ ﻣﺮﺩ، ﭼﻪ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﺗﻮ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ؟ ). ﺑﺎﻏﺪﺍﺭ: ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺳﻠیﻤﺎﻥ: (ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﺪﺍﺭ) ﺍﯼ ﺻﺎﺣﺐ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ، ﻣﻦ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﻭ ﭘﺸﻢ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺗﻮ، ﻣﺎﻝ ﺑﺎﻏﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ (ﺯیﺮﺍ ﺩﺍﻣﺪﺍﺭ ﺩﺭ ﺷﺐ، ﻟﺎﺯﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻭ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﮐﻨﺪ).
 ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ) ﺑﻪ ﺳﻠیﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﻏﺪﺍﺭ ﺑﺪﻫﺪ؟ ﺑﺎ ﺍیﻨﮑﻪ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺑﻨﯽ ﺍﺳﺮﺍﺋیﻞ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻗیﻤﺖ ﮔﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺳﻨﺠﺶ ﺩﺭیﺎﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﻗیﻤﺖ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎﯼ ﺻﺎﺣﺐ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻗیﻤﺖ ﺍﻧﮕﻮﺭ (ﺁﻥ ﺳﺎﻝ) ﺑﺎﻍ ﺍﺳﺖ. 
 ﺳﻠیﻤﺎﻥ: ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍیﻦ ﺭﻭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭﺧﺘﻬﺎﯼ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺍﺯ ﺭیﺸﻪ، ﻗﻄﻊ ﻭ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺭ ﻭ ﻣیﻮﻩ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺁیﻨﺪﻩ ﺑﺎﺭ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻨﺪ. 
 ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ) ﻭﺣﯽ ﮐﺮﺩ، ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺻﺤیﺢ ﺩﺭ ﺍیﻦ ﺣﺎﺩﺛﻪ، ﻫﻤﺎﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺳﻠیﻤﺎﻥ (ﻉ) ﺍﺳﺖ، ﺍﯼ ﺩﺍﻭﺩ! ﺗﻮ ﭼیﺰﯼ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻭ ﻣﺎ ﭼیﺰﯼ ﺩیﮕﺮﯼ ﺭﺍ (ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﺕ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ، ﺟﺎﻧﺸیﻦ ﺗﻮ ﮔﺮﺩﺩ، ﻭﻟﯽ ﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘیﻢ، ﺳﻠیﻤﺎﻥ (ﻉ) ﻭﺻﯽ ﺗﻮ ﺷﻮﺩ).
 ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ) ﻧﺰﺩ ﻫﻤﺴﺮ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻠﺎﻗﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: (ﻣﺎ ﭼیﺰﯼ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘیﻢ ﻭ ﺧﺪﺍ ﭼیﺰ ﺩیﮕﺮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺖ، ﺟﺰ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ، ﻭﺍﻗﻊ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ، ﻣﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﻟﻬﯽ ﺗﺴﻠیﻢ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﻫﺴﺘیﻢ. ) 
 ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ (ﻉ) ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑیﺎﻥ ﺍیﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ، ﻓﺮﻣﻮﺩ: (ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺍﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﺻیﺎﺀ ﻧیﺰ ﻫﻤیﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ، ﺁﻧﻬﺎ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﺍﺯ ﺍﻣﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﺠﺎﻭﺯ ﻧﻤﺎیﻨﺪ ﻭ ﻣﻘﺎﻡ ﺍﻣﺎﻣﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺩیﮕﺮﯼ ﺑﺪﻫﻨﺪ.

ﺑﺎﺏ ﺍﻥ ﺍﻟﺎﻣﺎﻣﺔ (ﻉ) ﻋﻬﺪ ﻣﻦ ﺍﻟﻠﻪ … ﺣﺪیﺚ 3، ﺹ 278، ﺝ 1
داستان های اصول کافی

جمعه اول 11 1395
(0) نظر
برچسب ها :
همت چاره ساز است ...شهیدان زنده اند


بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

 

یک استاد دانشگاه می گفت: شبی در خواب شهید همت را دیدم. با موتور تریل آمد به من گفت: بپر بالا.
از کوچه ها و خیابان ها که گذشتیم، به در یک خانه رسیدیم. و بعد از خواب پریدم ...
به اطرافیان گفتم به نظر شما تفسیر این خواب چیست؟ گفتند: آدرس خانه را بلدی؟ گفتم: بله. گفتند معلوم است، حاج ابراهیم گفته آنجا بروی.
خودم را به در آن خانه رساندم. در زدم. پسر جوانی دم در آمد. گفتم: شما با حاج ابراهیم همت کاری داشتی؟ یک دفعه رنگش عوض شد و شروع به گریه کرد.
رفتیم داخل و گفت: چند وقت هست می خواهم خودکشی کنم. داشتم تو خیابون راه می رفتم و فکر می کردم، که یک دفعه چشمم افتاد به تابلو اتوبان شهید همت.

گفتم: می گن شماها زنده اید، اگر درسته یک نفر رو بفرست سراغم که من رو از خودکشی منصرف کنه. الآن هم شما اومدید اینجا و می گید از طرف شهید همت اومدید.

 

کتاب «شهیدان زنده‌اند» چاپ موسسه شهید ابراهیم هادی را حتما تهیه کنید. خاطره 40 شهیدی که بعد از شهادت برگشتند و حماسه ای خلق کردند، در آن کتاب نوشته شده است.



جمعه اول 11 1395
(0) نظر
برچسب ها :
ﺣکﺎیﺖ ﻣﺮﺣﻮﻡ کﻮﻩ کﻤﺮﻯ ﻭ ﺷیﺦ ﮊﻭﻟیﺪﻩ

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


ﻣﻰ ﮔﻮیﻨﺪ: ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺁیﺔ ﺍﻟﻠّﻪ ﺳیّﺪ ﺣﺴیﻦ کﻮﻩ کﻤﺮﻯ کﻪ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺻﺎﺣﺐ ﺟﻮﺍﻫﺮ ﻭ ﺷیﺦ ﺍﻧﺼﺎﺭﻯ ﻭ ﻣﺠﺘﻬﺪﻯ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﻮﺯﻩ ﺩﺭﺱ ﻣﻌﺘﺒﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﻌیّﻦ ﺑﻪ یکﻰ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﺟﺪ ﻧﺠﻒ ﻣﻰ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺗﺪﺭیﺲ ﻣﻰ کﺮﺩ. ﭼﻨﺎﻧکﻪ ﻣﻰ ﺩﺍﻧیﻢ ﺣﻮﺯﻩ ﺗﺪﺭیﺲ ﺧﺎﺭﺝ ﻓﻘﻪ ﻭ ﺍﺻﻮﻝ ﺯﻣیﻨﻪ ﻣﺮﺟﻌیّﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﺟﻌیّﺖ ﺑﺮﺍﻯ یک ﻃﻠﺒﻪ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﻯ ﺍیﻦ ﺍﺳﺖ کﻪ یک ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺍﺯ ﺻﻔﺮ ﺑﻪ ﺑﻰ ﻧﻬﺎیﺖ ﺑﺮﺳﺪ... 
ﺑﻨﺎﺑﺮﺍیﻦ ﻃﻠﺒﻪ ﺍﻯ کﻪ ﺷﺎﻧﺲ ﻣﺮﺟﻌیّﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺣﺴّﺎﺳﻰ ﺭﺍ ﻃﻰ ﻣﻰ کﻨﺪ.
 ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳیّﺪ ﺣﺴیﻦ کﻮﻩ کﻤﺮﻯ ﺩﺭ ﭼﻨیﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻮﺩ. یک ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺟﺎیﻰ ﺑﺮﻣﻰ ﮔﺸﺖ ﻭ ﻧیﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑیﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﺭﺱ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻓکﺮ کﺮﺩ ﺩﺭ ﺍیﻦ ﻭﻗﺖ کﻢ ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻭﺩ ﺑﻪ کﺎﺭﻯ ﻧﻤﻰ ﺭﺳﺪ ﭘﺲ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﺤﻞّ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﻨﺸیﻨﺪ.
 ﺭﻓﺖ، ﺍﻣّﺎ ﻫﻨﻮﺯ کﺴﻰ ﻧیﺎﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﻰ ﺩیﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﻯ ﺍﺯ ﻣﺴﺠﺪ کﻪ ﻣﺤﻞّ ﺗﺪﺭیﺲ ﺑﻮﺩ ﺷیﺦ ﮊﻭﻟیﺪﻩ ﺍﻯ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺗﺪﺭیﺲ ﻣﻰ کﻨﺪ.
ﻣﺮﺣﻮﻡ کﻮﻩ کﻤﺮﻯ ﺑﻪ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺍﻭ ﮔﻮﺵ کﺮﺩﻩ ﺑﺎ کﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠّﺐ ﺍﺣﺴﺎﺱ کﺮﺩ ﺁﻥ ﺷیﺦ ﮊﻭﻟیﺪﻩ ﺑﺴیﺎﺭ ﻣﺤﻘّﻘﺎﻧﻪ ﺑﺤﺚ ﻣﻰ کﻨﺪ. 
 ﺭﻭﺯ ﺩیﮕﺮ ﻋﻠﺎﻗﻤﻨﺪ ﺷﺪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑیﺎیﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺍﻭ ﮔﻮﺵ کﻨﺪ. ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻮﺵ کﺮﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﺭﻭﺯ ﭘیﺸﺶ ﺍﻓﺰﻭﺩﻩ ﮔﺸﺖ. ﺍیﻦ کﺎﺭ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺗکﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺳیﺪ ﺣﺴیﻦ یﻘیﻦ ﺣﺎﺻﻞ ﺷﺪ کﻪ ﺍیﻦ ﺷیﺦ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﺎﺿﻞ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺩﺭﺱ ﺍیﻦ ﺷیﺦ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻰ کﻨﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻪ ﺟﺎﻯ ﺩﺭﺱ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺱ ﺍیﻦ ﺷﺨﺺ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﻬﺮﻩ ﺑیﺸﺘﺮﻯ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺮﺩ.
ﺍیﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ کﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣیﺎﻥ ﺗﺴﻠیﻢ ﻭ ﻋﻨﺎﺩ، ﺍیﻤﺎﻥ ﻭ کﻔﺮ، ﺁﺧﺮﺕ ﻭ ﺩﻧیﺎ ﺩیﺪ. 
 ﺭﻭﺯ ﺩیﮕﺮ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺷیﺦ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻣﻄﻠﺐ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻯ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻮیﻢ. ﺍیﻦ ﺷیﺦ کﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﺗﺪﺭیﺲ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺷﺎیﺴﺘﻪ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﻭﺧﻮﺩ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻰ کﻨﻢ.
 ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﻰ ﺭﻭیﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﺱ ﺍﻭ! ﻭ ﺑﻪ ﺍیﻦ ﺗﺮﺗیﺐ ﺳیّﺪ ﺣﺴیﻦ ﺍﺯ ﺁﻧﺮﻭﺯ ﺩﺭ ﺣﻠﻘﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺁﻥ ﺷیﺦ ﮊﻭﻟیﺪﻩ کﻪ ﭼﺸﻤﻬﺎیﺶ ﺍﻧﺪکﻰ ﺗَﺮﺍﺧُﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﺛﺎﺭ ﻓﻘﺮ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩیﺪﻩ ﻣﻰ ﺷﺪ ﺩﺭﺁﻣﺪ.
ﺍیﻦ ﺷیﺦ ﮊﻭﻟیﺪﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ کﻪ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﺁیﺔ ﺍﻟﻠّﻪ ﺍﻟﻌﻈﻤﻰ ﺣﺎﺝ ﺷیﺦ ﻣﺮﺗﻀﻰ ﺍﻧﺼﺎﺭﻯ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺷﺪ.
 ﺷیﺦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯ ﺳﻔﺮ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﺸﻬﺪ ﻭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﻭ کﺎﺷﺎﻥ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺍیﻦ ﺳﻔﺮ ﺗﻮﺷﻪ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﻰ ﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﺯ ﻣﺤﻀﺮ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺣﺎﺝ ﻣﻠﺎّ ﻫﺎﺩﻯ ﻧﺮﺍﻗﻰ ﺩﺭ کﺎﺷﺎﻥ. ﺟﺎﻟﺐ ﺍﺳﺖ ﺑﺪﺍﻧیﻢ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺷیﺦ ﺍﻧﺼﺎﺭﻯ ﺷیﻌیﺎﻥ ﺗُﺮک ﺯﺑﺎﻥ ﻣﻘﻠّﺪ ﻣﺮﺣﻮﻡ کﻮﻩ کﻤﺮﻯ ﺷﺪﻧﺪ! (۱)

۱ -ﻫﺪیﺔ ﺍﻟﺮّﺍﺯﻯ: ﺹ 421
-داستان هایی از علماء

 


جمعه اول 11 1395
(0) نظر
برچسب ها :
حارثه بن نعمان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


او از انصار و از طایفه خزرج بود و به یقینش تا آخر عمر خدشه ای وارد نشد(۱) 
او در جنگهای بدر و احد و خندق و اکثر جنگهای پیامبر شرکت داشته و در جنگ حنین کنار پیامبر ماند و فرار نکرد و بعد از پیامبر همراه علی علیه السلام در جنگها شرکت داشت . 
همانطور که امیرالمؤ منین فرمود : یقین بر چهار قسمت بنیان نهاده یکی رسیدن به حقایق و دیگر بینا شدن در زیرکی و . . . (۲) حارثه دارنده آن بوده است . 
وقتی حضرت زهرا علیه السلام با امیر المؤ منین علیه السلام ازدواج کردند ، پیامبر به علی علیه السلام فرمود : خانه ای تهیه کن و عیال خود را بخانه خود ببر . 
علی علیه السلام عرضه داشت یا رسول الله جز حارثه پسر نعمان جائی سراغ نداریم ! پیامبر فرمود : بخدا سوگند ما از حارثه شرمنده ایم که همه خانه های او را تصرف نموده ایم . 
همینکه این گفته پیامبر صلی الله علیه و آله را حارثه شنید ، خدمت پیامبر آمد و عرض کرد : یا رسول الله من و مالم مخصوص خدا و پیامبر او است ، بخدا قسم نزد من چیزی از آنچه می گیری دوست تر نیست ، و آنچه شما بستانید نزد من محبوب تر از آن است که برایم می گذارید . پیامبر علیه السلام درباره اش دعا فرمود و دستور داد فاطمه علیه السلام را بخانه او ببرند . 
آخر عمر نابینا شد ، از جای نماز و مکان خود تا درب منزل ریسمانی بسته و یک پیمانه خرما در کنار خود می گذاشت ، هر گاه فقیری جلو در می آمد از آن خرما برمی داشت و با راهنمایی ریسمان خود را به در می رسانید و خرما را به سائل می داد . 
اهل منزل می گفتند : چرا خود را بزحمت می اندازی ما ترا کفایت می کنیم ! در پاسخ می گفت : از پیامبر شنیدم که می فرمود : با دست خود به فقیر چیزی دادن انسان را از مردن بد نگه می دارد . (۳) 

۱- او دوباره جبرئیل ملک مقرب را دیده بود. 
۲- و الیقین منها علی اربع شعب نهج البلاغه فیض الاسلام ص 1099 
۳- پیغمبر و یاران 2/204 - الاصابه 1/298

جمعه اول 11 1395
(0) نظر
برچسب ها :
داستان امام سجاد (ع): ماجرای امام و راهزن

مرحوم علاّ مه مجلسى به نقل از شیخ الطایفه مرحوم طوسى حکایت کند:

روزى حضرت سجّاد، امام زین العابدین علیه السّلام به عنوان انجام مراسم حجّ خانه خدا، عازم مکّه مکرّمه گردید.
در مسیر راه از شهر مدینه به مکّه ، به بیابانى رسید که دزدهاى بسیارى جهت غارت و چپاول اموال حاجیان و اذیّت و آزار ایشان ، سر راه ایستاده و کمین کرده بودند.
همین که امام علیه السّلام نزدیک دزدان رسید، یکى از آن دزدها جلو آمد و راه را بر آن حضرت بست و منع از حرکت آن بزرگوار به سوى مکّه معظّمه گردید.
امام زین العابدین علیه السّلام با متانت و خون سردى به آن دزد خطاب نمود و اظهار داشت : چه مى خواهى ؟ و به دنبال چه چیزى هستى ؟
دزد پاسخ داد: مى خواهم تو را به قتل رسانده و آن گاه وسائل واموال تو را غارت کنم .
حضرت فرمود: من حاضر هستم که با رضایت خود اموال و آنچه را که همراه دارم ، با تو تقسیم کنم و با رضایت خویش نصف آن ها را تحویل تو دهم .
دزد راهزن گفت : من نمى پذیرم و باید برنامه و تصمیم خود را، که گفتم اجراء کنم .
حضرت سجّاد علیه السّلام فرمود: من حاضرم از آنچه که به همراه دارم ، به مقدار هزینه سفر خویش بردارم و بقیّه آن را هر چه باشد در اختیار تو قرار دهم .
ولیکن دزد همچنان بر حرف خود اصرار مى ورزید و با لجاجت پیشنهاد امام زین العابدین علیه السّلام را نپذیرفت .
پس چون حضرت چنین حالت و برخوردى را از آن دزد مشاهده نمود، از او سؤ ال نمود: پروردگار و ارباب تو کجاست ؟ دزد پاسخ داد: در حال خواب به سر مى برد.
در این موقع حضرت کلماتى را بر زبان مبارک خود جارى نمود و زمزمه اى کرد که ناگهان دو شیر درّنده پدیدار گشتند؛ و به دزد حمله کردند و یکى سر دزد و دیگرى پایش را به دندان گرفت و هر یک او را به سمتى مى کشید.
سپس امام سجّاد علیه السّلام اظهار داشت : تو گمان کردى که پروردگارت غافل است و در حال خواب به سر مى برد؟! و بعد از آن ، امام علیه السّلام به سلامت و امنیّت به راه خود ادامه داد و به سوى مکّه معظّمه حرکت نمود.(1)

1- امالى شیخ طوسى : ص 605، بحارالا نوار: ج 46، ص 41، ح 36.

منبع:

چهل داستان وچهل حدیث از امام سجاد علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی

جمعه اول 11 1395
(0) نظر
برچسب ها :
روزی یک مرد ثروتمند

 

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.

 

آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:


عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.


ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.


حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.

جمعه اول 11 1395
(0) نظر
برچسب ها :
در افسانه ای هندی آمده است

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.

 

یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.


مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.


هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "


مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.


مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.


این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟

جمعه اول 11 1395
(0) نظر
برچسب ها :
X